«فلسفه دين» دانش نو بنيادى است كه از بررسى دين در قالب تفكر فلسفى پديد آمده است، و در اين جهتبا ديگر دانشهاى نو ظهور مانند «فلسفه اخلاق»، «فلسفه تاريخ»، «فلسفه حقوق» و يا «فلسفه هنر» همسو مىباشد، و قدر مشترك همگى يك چيز بيش نيست و آن اين كه مسائل هر يك از اين علوم چهارگانه، با تفكر فلسفى مورد بررسى قرار گرفته و به صورت دانش خاص در آمده است. از آنجا كه بحث ما در بارهى «فلسفه دين» است از وجود دو اصطلاح دربارهى آن ياد مىكنيم:
هر نوع دفاع عقلى و فلسفى از مسائل دينى، فلسفه دين است. در اين اصطلاح، دين به صورت يك امر نقلى فرض شده كه آورندهى آن پيامبر است، سپس از طريق دلايل عقلى و فلسفى به اثبات مىرسد، و به هر نوع خردهگيرى در مسائل آن پاسخ داده مىشود.
در اين اصطلاح، فلسفه دين معادل الهيات فلسفى و كلام عقلى متكلمان است كه از طريق براهين عقلى، به استحكام دين پرداخته مىشود. اين اصطلاح، گرچه در گذشته به كار مىرفت اما امروزه رواج ندارد و بايد متروك شود; زيرا يك چنين مباحث، بحث فلسفى و كلامى بوده و ارتباط به فلسفهى موضوعى ندارد.
هرگاه اعتقادات دينى از ديدگاه فلسفى مورد مطالعه قرار گيرد، و تجزيه و تحليل شود«فلسفه دين» خواهد بود. در اين بررسى، الهى و مادى و شكاك يكسان مىباشند; زيرا هدف، اثبات گزارههاى دينى نيست كه فقط از آن الهى باشد و لذا تمام طبقات بسان الهى دربارهى مسائل مربوط به ساختار دين اظهار نظر مىكنند.
جان هيك دربارهى اين دو اصطلاح مىگويد:«زمانى فلسفه دين به دفاع فلسفى از اعتقادات دينى گفته مىشد، فلسفه دين به عنوان ادامه دهنده نقش و كاركرد الهيات عقلى كه از الهيات «وحيانى» متمايز بود، شناخته مىگرديد. هدف آن اثبات وجود خدا از طريق براهين عقلى بود و از اين رو راه را براى مدعاهاى وارد در وحى هموار مىكرد.
ولى امروز فلسفه دين با قياس به مشابههاى آن نظير: «فلسفه علم» و «فلسفه هنر» در معناى اخص آن يعنى تفكر فلسفى در باب دين به كار مىرود.
بنابر اين، فلسفه دين وسيلهاى براى آموزش دين نيست، اساسا ضرورى نيست كه از ديدگاه دينى به آن نگاه كنيم كسانى كه به خدا اعتقاد ندارند، لا ادريون، و افراد متدين به يكسان مىتوانند به تفكر فلسفى در باب دين بپردازند و در واقع همين كار را مىكنند. از اين رو، فلسفه دين شاخهاى از الهيات مدون نيست، بلكه شعبهاى از فلسفه است. (1)
شايسته بود كه جان هيك به جاى اينكه بگويد:«شعبهاى از فلسفه است» مىگفت: «شعبهاى از تفكر فلسفى است»; زيرا هر تفكر فلسفى، جزء مسائل فلسفى نيست، مگر اينكه مؤلف در فلسفه اصطلاح به خصوصى داشته باشد.
«جان هيك»، تعريف «فلسفه دين» را چنين آورده است: مفاهيم و نظامهاى اعتقادى دينى و نيز پديدارهاى اصلى، تجربه دين و مراسم عبادى و انديشهاى را كه اين نظامهاى عقيدتى بر آن مبتنى هستند مورد مطالعه قرار مىدهد. بنابر اين، فلسفه دين دانش ثانوى يا مع الواسطه است و از موضوع تحقيق خود استقلال دارد، خود فلسفه دين جزيى از قلمرو موضوعات دينى نيست. (2)
ما اگر بخواهيم گفتار ايشان را در ضمن مثال روشن كنيم بايد بگوييم: كشتىاى را فرض كنيد كه مسافران خود را از نقطهاى به نقطه ديگر منتقل مىكند. مطالعه و بررسى آن از اين نظر كه انسان را به ساحل نجات مىرساند، بحث دينى است، ولى مطالعه ساختمان كشتى از نظر ماده و صورت شبيه فلسفه دين است. توجه الهى به دين از اين نظر است كه انسان را به مقصد هدايت مىكند، در حالى كه نظر فلسفه دين، به ساختار دين است، براى او مسئله هدايت مطرح نيست، او همان طور كه ديگر پديدههاى روانى و اجتماعى را مورد تجزيه و تحليل قرار مىدهد، دين را نيز از اين زاويه بررسى مىكند.
«يكى از چيزهايى هم كه بايد آن را شناخت دين است منتهى اين دين شناسى متفاوت استبا آن شناختى كه پيروان اديان غالبا از درون اديان پيدا مىكنند. پيروان اديان يك شناختى همراه با علاقه و ايمان دارند ولى در دين شناسى جديد با قطع نظر از پيوندهاى عاطفى و ايمانى به بررسى دين پرداخته مىشود و به عنوان واقعيتى از واقعيات دنياى انسانها مورد تحليل قرار مىگيرد. براى بيان تفاوت اين نگرش به دين با نوع قديمىتر آن، به اين مثال نظر مىافكنيم: اگر دين را يك كشتى فرض كنيم كه در دريا عدهاى بر آن سوار مىشوند آن انسانهايى كه نگرش غير جديد به دين دارند بيشتر دل نگران نجات و رسيدن به ساحل هستند و چشم اميد به ساحل دارند كه اين كشتى آنها را به آن ساحل برساند و در اين كشتى تامل و ترديد نمىكردند بلكه فكرشان سعادت و نجات و رهايى از طوفان بود;ولى در نگرش جديد دين شناسى چنين شد كه وقتى سوار كشتى شدند بيشتر به ساز و كار خود كشتى پرداختند كه از چه ساخته شده و چه كسى گفته كه حتما بايد سوار اين وسيله شد و آيا اصلا ساحل نجاتى وجود دارد؟ اين نگرش، كشتى شناسى بود و فرق استبين اين دو نگرش. البته اين نگرش، نگرش غالب است وگرنه در قديم هم ممكن است از نوع نگرش جديد بوده است و در جديد هم نگرش قديمى وجود داشته است. (3)
پس از آشنايى با تعريف فلسفه دين، عناوين برخى از مسائل آن را كه الهى و مادى و حتى گروهى لا ادرى دربارهى آن يكسان بحث مىنمايند، مطرح مىكنيم.
1. تعريف دين به صورت مطلق بى آنكه آن را در قالب شريعتخاصى مانند شريعت موسى و يا عيسى وغيره بريزيم.
2. منشا پيدايش دين و اين كه آيا براى آن علت درونى وجود دارد و دين ندايى است كه انسان آن را از درون مىشنود يا عامل خارجى مانند عامل اقتصادى و يا ترس و خوف از طبيعت، پديد آورندهى آن است.
3. نقش دين در رفع نيازهاى فردى، اجتماعى، مادى و روانى انسان.
4. انتظار از دين چيست و بايد چه نقشى در حيات انسانى داشته باشد؟
5. وجود شرور در جهان آفرينش و صدور آن از خداى يگانه خير و نيكوكار چگونه متصور است؟
6. ارتباط علم و دين و اينكه آيا هر دو همسو مىباشند و يا اين كه گاهى ناهمسويى ميان آنان پديد مىآيد و در صورت تعارض چه بايد كرد؟
7. معنا دارى گزارههاى دينى و ملاك معنا دارى چيست؟
8. زبان دين و اينكه آيا گزارههاى كلامى جنبه خبرى دارند و از واقعيتخارج از ذهن حكايت مىكنند يا فاقد معنى خبرى بوده و كاربرد ديگرى دارند، مانند سمبليك و غيره كه به طور تفصيل بيان مىشود.
اينها يك رشته مسائلى است كه در فلسفه دين مطرح مىباشند، البته «جان هيك» در كتاب خود مسائلى همانند بقاى روح و تجرد آن را به عنوان جزيى از فلسفه دين مطرح كرده است كه شايد به بحثهاى فلسفى شبيهتر باشد تا به بحثهاى فلسفه دين.
بايد توجه نمود كه هرچند، فلسفه دين، دانش نو ظهور است ولى برخى از مسائلى را كه استخدام كرده است قرنها پيش در فلسفه وكلام اسلامى(نه به اين عنوان) مورد بررسى قرار گرفتهاند مانند:
1. مسئله پيدايش دين در كتاب و سنت و كتابهاى فلسفى و كلامى ريشه يابى شده و به عنوان ندايى از درون معرفى شده و آمدن پيامبران و آموزگاران الهى به عنوان احيا كنندهى فطرت و پرورش دهندهى آن معرفى گرديدهاند.
2. مسئله شرور و ارتباط آن با خداى يگانه، عادل، دادگر، حكيم و توانا در كتب فلسفى، فصولى به خود اختصاص داده است.
3. مسئله تعارض دين و عقل سپس تعارض دين و فلسفه، و امروز به نام تعارض دين و علم يكى از بحثهاى مهم در كلام و اصول فقه است.
4. مسئله زبان دينى در مواردى مطرح مىباشد كه در نوشتار حاضر به آنها اشاره مىشود.
بنابر اين، فلسفهى غنى اسلامى مىتواند ما را در پاسخگويى به اين مسائل به خوبى يارى كند.
مباحث زبان دينى در فلسفه و كلام اسلامى و در موارد ياد شده در زير مطرح مىباشند:
الف. به هنگام وصف خدا با يك رشته صفات ثبوتى به نام عالم و قادر.
ب. به هنگام توصيف خدا با يك رشته صفات خبرى مانند يد و عين.
ج. به هنگام تفسير آيات متشابه كه ظهور ابتدايى آنها با عقايد مسلم اسلامى مخالف مىباشد.
د. در اقسام تفسير قرآن كه برخى مقبول و برخى ديگر مردود مىباشند.
در اين موارد چهارگانه مسئله زبان دينى مطرح مىشود و اينك هر لفظى به همان معنى عرفى در مورد خدا به كار مىرود، و يا به كارگيرى آنها دربارهى خدا در گرو تجريد از معنى لغوى، و يا كنايه و استعاره و يا به شكل ديگر است كه به شرح موارد يادشده، مىپردازيم:
در وصف خدا با رشته صفات ثبوتى با سه مشكل روبهرو مىشويم:
الف. علم و قدرت كه در مفهوم عالم و قادر نهفتهاند هر دو كيف نفسانى هستند. در اين صورت، چگونه خدا را با كيف كه از اقسام عرض است توصيف مىكنيم در حالى كه او برتر از جوهر و عرض مىباشد؟
ب. هركجا موجودى را با اين دو وصف توصيف كنيم مفهوم عرفى آن اين است كه موضوع داراى ذات و نيز وصفى به نام علم و قدرت است و لازمهى چنين توصيف تركيب خدا از ذات و صفت است و تركب نشانه احتياج، و احتياج ملازم با امكان كه ضد وجوب وجود مىباشد.
ج. برخى از صفات ثبوتى مانند سميع و بصير نياز به ابزار مادى دارند چگونه خدا را با آن صفات توصيف مىكنيم حتى متكلم به كسى مىگويند كه داراى دهان و زبانى باشد كه از تموج هوا صوتى برخيزد و كلام او را تشكيل دهد و مسلما خدا از اين ابزار منزه است.
در كلام اسلامى صفات خدا را به دو قسم تقسيم كردهاند، صفات خبرى و غير خبرى. مقصود از صفات خبرى آن رشته از صفات است كه خدا از آن در قرآن گزارش داده است مانند: يد و عين.
مسلما خدا منزه از داشتن دست و چشم است، در حالى كه ظاهر آيات از وجود چنين اعضا و جوارح گزارش مىدهد چنانكه مىفرمايد:«يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدي» (ص/75):«اى ابليس! چه چيز تو را از سجده بر چيزى كه آن را با دو دستم آفريدهام باز داشت؟».
در آيه ديگر مىفرمايد:«واصبر لحكم ربك فانك باعيننا» (طور/48):«در طريق ابلاغ حكم پروردگارت پايدار باش; زيرا تو تحت نظر ما هستى».
قرآن مجيد آيات خود را به محكم و متشابه تقسيم مىكند و مىفرمايد:
«منها آيات محكمات و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاويله و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون في العلم» (آل عمران/7).
«برخى از آيات محكم (دلالت آنها روشن) و برخى متشابه است(كه مقصود واقعى به غير آن شبيه مىباشد) آنان كه در دلهاشان انحراف استبه خاطر فتنهگرى و دستيابى به تاويل، از آيات متشابه پيروى مىكنند در حالىكه تاويل آن را جز خدا و راسخان در علم كسى نمىداند».
در اين موارد، سخن از زبان دينى پيش مىآيد و آن اينكه چگونه بايد صفات ثبوتى و خبرى و همچنين آيات متشابه را تفسير كنيم. الفاظى كه در اين مورد به كار مىبريم، يا قرآن به كار برده است، اگر جنبه خبرى داشته و از واقعيتى جز انديشه گزارش مىدهد گره مشكلات آنها چگونه گشوده مىشود و اگر جنبه خبرى نداشته و به مفهوم عرفى به كار نرفتهاند، طبعا مقصدى غير از اخبار خواهند داشت، آن مقصد غير اخبارى چيست؟ و آيا اين آيات جنبه تمثيلى دارند؟ و يا جنبههاى ديگر.
تفسير قرآن به صورتهاى نقلى و عقلى، انجام مىگيرد و امروز به صورت علمى، زبان دينى كدام يك از شيوهها را تاييد مىكند؟
در بارهى اين موارد چهارگانه، بحثهاى گسترده و وسيعى انجام گرفته كه نمىتوان جز قسمت كمى از آنها را بيان كرد و به قول گوينده:
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم به قدر تشنگى بايد چشيد
متكلمان و مفسران اسلامى اتفاق نظر دارند كه تمام آنچه كه با آن خدا را وصف مىكنند جملههاى معنى دار و حكايت كننده از واقع خارج از ذهن مىباشند. زبان دينى، همان زبان عرفى است، اين جملهها، نه لغز و معما هستند ونه جنبه شاعرانه و اسطورهاى دارند و اگر در اين مسير در ظاهر با مشكلى برخورد شود، با نيروى خرد، برطرف مىگردد. اينك نظر آنان دربارهى مشكل نخست در باب صفات ثبوتى را ملاحظه مىكنيم:
نخستين اشكال بر اين مبتنى است كه: در حد علم، «كيف نفسانى» نهفته و فارغ از اين حد، نمىتواند وجود داشته باشد، درحالى كه: «كيف نفسانى» از لوازم يكى از درجات علم است مانند علم انسان به موجودات خارج از ذات خويش، و اگر از اين مورد بگذريم، علم گاهى به صورت«جوهر» و قائم به نفس» تجلى مىكند، مانند علم انسان به ذات خويش كه حضورى بوده و جنبه كيف نفسانى ندارد.
از اين بيان روشن مىشود، كه در حد علم نه «كيف بودن» و نه جوهر بودن، اخذ نشده، بلكه واقعيت آن فارغ از اين دو قيد مىباشد، و به خاطر داشتن درجات به صورتهاى گوناگون خود را نشان مىدهد، و در واقعيت آن، جز حضور معلوم نزد علم به چيزى مدخليت ندارد.
همين سخن در قدرت نيز حاكم است، از اين جهت در هنگام توصيف خدا، به اوصافى مانند عالم و قادر، نبايد تصور شود كه علم و قدرت در آنجا نيز به صورت عرض و كيف نفسانى است، بلكه به خاطر تعالى وجود، علم و قدرت قائم به نفس بوده، و ذات حق جلو علا، سراسر علم و قدرت مىباشد.
گاهى تصور مىشود كه اين روش زبان دينى را به «زبانى متافيزيكال و تاملى مبدل مىنمايد كه تنها عدهى قليلى از فيلسوفان از عهدهى فهم آن بر مىآيند». زبانى كه هيچ تناسب و رابطهاى و نقشى در فعاليتهاى مذهبى مردم متدين ندارد و با خداى داراى چنين اوصافى چگونه مىتوان ارتباط برقرار كرد، و او را با جان و دل پرستيد؟ (4)
يك چنين تصور وجهى جز همسان گرفتن معرفتيك فيلسوف، با معرف يك فرد عوام ندارد.
فرد عوام زبان دينى را در همان مفهوم عرفى بدون توجه به اشكالات و كاستىهاى آن به كار مىبرد، و فيلسوف نيز در مكالمات روزمره، راه عمومى را در پيش گرفته ولى در مقام برهان به معرفتخويش، برترى مىبخشد.
معرفت عمومى در ايجاد رابطه كافى است، و نقش آن در فعاليتهاى مذهبى نياز به بيان ندارد; زيرا تودهى مردم همان معانى عرفى را، ملاك توصيف قرار داده و طبعا اعتقاد به چنين خداى، در زندگى مؤثر است و جاذبهى پرستش دارد.
دربارهى مشكل دوم مىگويند: درست است كه عالم و قادر در لغت عرب به معناى ذات همراه با علم و قدرت مىباشد ولى از آنجا كه خرد گواهى مىدهد كه خدا بسيط است و مركب نيست و دوگانگى ميان ذات و صفت وجود ندارد ناچار بايد گفت وصف از نظر كمال به حدى رسيده است كه قائم به نفس بوده و زايد بر ذات نمىباشد.
در اين جا سؤالى مطرح مىشود كه بنابر اين، استعمال صفات مانند عالم و قادر در مورد خدا استعمال حقيقى نخواهد بود و معناى عرفى آن با آنچه كه در جانب خدا متصور است مخالفت دارد; زيرا الفاظ عالم و قادر بر ذات همراه با وصف وضع شده در حالى كه حقيقت دربارهى اين دو بر خلاف است، پس زبان دينى در آنجا با زبان عرفى فاصله مىگيرد در حالى كه قرآن مىفرمايد: «نزل به الروح الامين...بلسان عربي مبين» (شعراء/193-195).
پاسخ سؤال اين است كه موحدان در وصف خدا با صفات ثبوتى، همان معنى عرفى را در نظر مىگيرند و با آن به وصف خدا مىپردازند، و اگر برهان مىگويد در مقام ذات، تعدد و دوگانگى وجود ندارد، اختلالى در استعمال ايجاد نمىكند; زيرا در مقام وصف او از همان معنى عرفى پيروى مىكنيم ولى در مقام عقيده از برهان پيروى مىنماييم، و حساب هر يك را از ديگرى جدا مىكنيم. زيرا اگر بنا باشد در مقام استعمال برهان عقلى را در نظر قرار دهيم بايد در وصف الهى، از وضع ديگرى پيروى كنيم كه متاسفانه چنين وضع و واضعى و لفظى در اختيار نداريم.
خلاصه، حكيم و فيلسوف خدا را بسان افراد عادى به همان معناى لغوى توصيف مىكنند بدون اين كه در معنا دخل و تصرف كنند چيزى كه هستبراهين عقلى در اين مورد ما را به واقعيتبرتر از مفاهيم عرفى رهبرى مىكند و ادراك برتر، سبب تصرف در استعمال لفظ نمىشود، چه بسا افراد، در مقام وصف بدون توجه به اينكه علم كيف است و زايد بر ذات مىباشد، خالق خود را توصيف مىكنند و توجهى به نتايجبرهان ندارند آنگاه كه بحث عقلى در مىگيرد، به چنين اشكالات برخورد مىنمايند.
روش حكيمان و متكلمان اسلامى در بيان اوصاف خدا روش بين التشبيه و التعطيل است، نه آن كه علم و قدرت او را بسان علم و قدرت انسان بدانند; زيرا اين تشبيه است و قرآن مىفرمايد:«ليس كمثله شيء» و در مقام وصف، سكوت برگزيده و راه تعطيل را پيش مىگيرند.
اكنون كه با واقعيت دو مشكل دربارهى صفات و كيفيت رفع آن آشنا شديم، به رفع مشكل سوم در اين زمينه سخن مىگوييم.
مشكل سوم صفات ثبوتى مانند سميع و بصير اين است كه حقيقتشنوايى و بينايى در انسان بدون ابزار مادى تحقق نمىپذيرد پس چگونه خدا را با نظير اين صفات وصف مىكنيم. و يكى از علل طرح مسئله زبان دينى در كلام مسيحى اختلاف كاربردى محمولات گزارههاى كلامى; با گزارههاى عرفى است. (5) و تفصيل آن را در بخش مربوط به زبان در كلام مسيحى خواهيد خواند از اين جهت در اين جا به اجمال مطرح مىكنيم.
در پاسخ اشكال يادآور مىشويم خصوصيات موردى را نبايد جزو حد و ماهيت اين دو گرفت. درست است كه در روز نخست اين صفات دربارهى افرادى به كار مىرفت كه داراى خصوصيات ويژه بودهاند اما اين خصوصيات جنبه موردى دارند و مقوم معنى نمىباشند و واقعيتسميع و بصير جز اين نيست كه مسموع نزد شنونده، و مبصر نزد بيننده حاضر باشد هرچند در اين وسط ادوات و ابزارى در كار نباشد. براى تبيين بيشتر مطلب به مثال زير توجه شود:
واژه چراغ روز نخستبه بوتههاى بيابان گفته مىشد كه در تاريكى شب در بيابانها برافروخته مىشد تا اطراف خود را روشن كند سپس به مرور زمان اين لفظ مصاديق ديگرى پيدا كرد كه قابل قياس با مصداق نخست نيست مانند چراغ موشى، چراغ نفتى و چراغ گاز و چراغ برق و نور افكنهاى قوى و نيرومند كه همگى تحت عنوان چراغ مىگنجند ولى بوتههاى شعلهور شده در تاريكىهاى بيابان كجا و نورافكنهاى قوى و نيرومند امروز كجا كه روشنىبخش دهها كيلومتر است. ولى در عين حال همه را «چراغ» مىناميم. نكته اساسى آن اين است كه ويژگيهاى مورد نخست، مقوم معنى نبوده بلكه از قبيل: مقوم مصداق بوده است و حقيقت چراغ جز روشنگرى چيزى نيست و اين حقيقت در همه مصاديق محفوظ مىباشد. نظير اين سخن را مىتوان درباره سميع و بصير گفت. روزى كه بشر با اين دو لفظ و مفهوم آن دو آشنا شد، مورد استعمال از ويژگى مادى برخوردار بود ولى اگر علم و دانش ما را به مصداق بس برتر از آنچه كه روز نخستبا آن آشنا شديم رهبرى كرد، نبايد در كاربرد آنها در مورد دوم ترديد به خود راه دهيم و بايد بگوييم در مفهوم سميع و بصير جز حضور مسموع و مبصر نزد سامع و ناظر چيزى مدخليت ندارد خواه اين حقيقت از طريق ابزار و ادوات مادى تحقق پذيرد يا بدون آن.
تا اين جا با مشكلات سهگانه موجود در صفات ثبوتى و كيفيت دفاع آشنا شديم. اينك بار ديگر به خلاصهگويى مىپردازيم.
الف. علم و قدرت از مقوله كيف است و خدا برتر از كيف مىباشد.
ب. علم و قدرت زايد بر ذات است و ذات او بسيط است نه مركب.
ج. تكلم و شنيدن و ديدن، با ادوات صورت مىپذيرد، و خدا منزهتر از آن است كه داراى چنين ادواتى باشد.
در حل دو مشكل نخست گفته شد كه در به كارگيرى از همان معناى عرفى پيروى مىشود و در حقيقت زبان دينى همان زبان عرفى است و داورى خرد درباره كيفيت صفات خدا، ربطى به مقام استعمال ندارد.
در حل مشكل سوم گفته شده ابزار و ادوات در واقعيت اين دو مفهوم مدخليت ندارد و اين نوع صفات مفهوم گستردهترى دارند كه در سايه آن بر مصاديق گوناگون اطلاق مىشوند.
بحث گسترده دربارهى صفات خبرى در اين مقاله نمىگنجد; زيرا اين نوع بحث ريشه هزار ساله دارد و از بحثهاى بس ديرينه ميان سلفيها، اشاعره و معتزله است و آنها در تفسير آيات مربوط به صفات خبرى به گروههاى مختلفى تقسيم شدهاند و سلفىها مىكوشند، معتزله را، «معطله» معرفى كنند در حالى كه همه و يا گروهى از آنان معطله نبوده، و معطله گروهى است كه آيات مربوط به صفات را مىخوانند، و به تلاوت اكتفا مىكنند. اينك آراى گذشتگان دربارهى صفات خبرى را از نظر مىگذرانيم:
الف. گروهى راه اثبات در پيش گرفته و اين صفات را با همان معناى لغوى بر خدا ثابت مىكنند هرچند مستلزم تشبيه و تجسيم باشد و اينان همان گروه مشبهه هستند كه اكثريت مسلمانان از آنها دورى مىجويند. (6)
ب. گروهى ديگر مىگويند ما مامور به تلاوت اين آيات هستيم و تلاوت آنها تفسير آنهاست و ما در اين مورد اظهار نظر نمىكنيم و اين گروه در نظر ما همان گروه معطلهاند كه عقل و خرد را از شناخت صفات خدا محروم ساختند.
سفيان بن عيينه مىگويد: هر چيزى كه خدا خود را در قرآن،با آن توصيف كرده است تلاوت آن تفسير آن استبدون آن كه در كيفيت آن تحقيق كنيم. (7)
ج. گروه سوم نه راه اثبات را در پيش گرفته و نه راه تعطيل، بلكه مىگويند ما معانى اين صفات را به خودخدا تفويض مىكنيم. غزالى و برخى ديگر از اشاعره اين راه را برگزيدهاند. (8)
د. گروه چهارم كه گروهى از معتزلهاند راه تاويل در پيش گرفتهاند مثلا مىگويند «يد» در آيه خلقت آدم كنايه از قدرت است ولى سخن در اينجاست كه آيا ما حق داريم آيات قرآن را از پيش خود تاويل كنيم؟ اگر مقصود اين است كه به خاطر فرار از اشكال در ظاهر كلام خدا تصرف كنيم، اين جز تفسير به راى چيز ديگرى نخواهد بود، لابد در اين جا بايد راه پنجمى را برگزيد كه نتيجهى آن تصرف خودسرانه در كلام الهى نباشد.
ه.راه پنجم آنكه قرآن كتابى است كه براى فهم و تدبر فرود آمده است كه از اين جهتبايد در آياتى كه در آنها صفات خبرى مانند: «يد» و «عين» در آنها وارد شده است دقت و تدبر كنيم. چيزى كه در فهم اين نوع آيات اهميت دارد اين است كه نبايد ظهور مفردات آيه مانند «يد» و يا «عين» در عضو، ما را بفريبد، بلكه بايد چگونگى ظهور مجموع كلام را مورد توجه قرار داد. اگر اين ضابطه در تمام موارد صفات خبرى در نظر گرفته شود مفاد آيات روشن مىگردد و بدون تصرف خودسرانه، مقصود آيه به دست مىآيد.
اكنون اين ضابطه را با مثالى روشن مىكنيم:
گويندهاى مىگويد:«رايت اسدا في الحمام». لفظ اسد در لغت عرب بر همان حيوان درنده وضع شده; ولى مسلما حمام جايگاه چنين حيوانى نيست در اين صورت واژه «حمام» قرينه بر اين است كه مقصود از «اسد» انسانى است كه صفتبارز اين حيوان را كه شجاعت است، دارد. به عبارت ديگر: سخن ظهور تصورى و ظهور تصديقى و به اصطلاح ظهور افرادى و ظهور جملى دارد و ضابطه در تفسير كلام متكلم پيروى از ظهور تصديقى و جملى آن است نه ظهور تصورى و افرادى، و ظهور تصديقى وجملى آن، همان رجل شجاع است.
در تفسير تمام آيات مربوط به صفات خبرى بايد اين راه را در پيش گرفت و با دقت در آيه كه يكى از اين صفات در آن وارد شده به ضميمه آيات مشابه، به مقصود خدا پى برد و چه بسا از ظهور افرادى وتصورى دستبرداشته و به ظهور تصديقى وجملى بگراييم، براى نمونه دو لفظ ياد شده (يد و عين) را از اين طريق تفسير مىكنيم.
خدا در مقام توبيخ ابليس چنين مىگويد:«چرا بر آدم كه من آن را با دو دستم آفريدهام سجده نكردى» .
خدا با به كارگيرى «بيدي» مىخواهد عنايتخود را به آفرينش آدم برساند، و بگويد تصور نكنيد كه او مخلوق شخص ديگر بوده بلكه من شخصا مباشر خلقت او بودهام و براى تفهيم اين حقيقت مىگويد: او را با دو دستم آفريدهام، و علت اين كه، از واژه «يدي» بهره مىگيرد اين است، كه دست در انسان مظهر كار و فعاليت است، وچون انسان غالبا كارهاى خود را با دست انجام مىدهد، از اين جهت هر كارى را كه مباشر آن بوده، گرچه دست در آنجا هم مدخليت نداشته است، نيز به دستخود نسبت مىدهد.
روز رستاخيز به مجريان گفته مىشود:
«ذلك بما قدمتيداك و ان الله ليس بظلام للعبيد» (حج/10)
:«اين كيفر به خاطر چيزى است كه دو دست تو آن را از پيش فرستاده و خدا، بر بندگان ستم نمىكند».
چه بسا انسان گناه را با زبان و چشم و گوش انجام داده، ولى خدا همگى را به دست نسبت مىدهد و مىگويد: اين چيزى است كه دستهاى تو قبلا فرستادهاند.
با توجه به اين ضابطه، بايد گفت در مواردى كه لفظ «يد» به كار مىرود، امكان اين احتمال است كه مقصود از آن بيان مباشرت فاعل به انجام كار باشد نه صدور فعل از اين عضو و هرگاه قرينهاى اين احتمال را تاييد كند، كلام در اين معنى ظهور پيدا مىكند، نه در معنى عضو.
تفسير صفات خبرى از اين طريق تفسير معقول بوده و هرگز تاويل نخواهد بود; زيرا تاويل در اصطلاح ما اين است كه ظاهر كلام متكلم را رها كرده و خلاف آن را بگيريم در حالى كه در اين آيات آنچه ما مىگيريم ظهور تصديقى وجملى آنهاست، و ظهور افرادى و تصورى محور تعيين مقصود و مراد متكلم نيست، و صرف نظر از ظهور افرادى و تصورى مشكلى توليد نمىكند.
دربارهى آيه دوم كه مىفرمايد:«فانك باعيننا» كنايه از اين است كه رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم مورد مراقبت و حمايت ماست; زيرا انسان اگر بخواهد از حمايت و مراقبتخود درباره فردى سخن براند، مىگويد ما فلانى را زير نظر گرفتهايم و گواه براين تفسير، آغاز آيه است كه مىفرمايد:
«واصبر لحكم ربك»:« در راه ابلاغ احكام خدا صابر و بردبار باش».
امر به صبر حاكى از آن است كه در اينطريق مشكلات و مصايبى است كه حتما نياز به مراقبت و حمايت دارد و خدا مىفرمايد:«فانك باعيننا»«تو زير نظر ما هستى» ; يعنى مراقب و حامى تو مىباشيم.
از اين طريق مىتوان ديگر صفات خبرى را نيز تفسير كرد.
بنابر اين، هرگاه مقصود معتزله از تاويل صفات خبرى، ترك ظهور تصديقى آيه باشد، يك چنين تاويل، باطل و تفسير به راى خواهد بود و اگر مقصود، از آن، ناديده گرفتن ظهور تصورى وكلمهاى آيه، و اخذ به ظهور تصديقى و جملى باشد اين همان است كه ما آن را تاييد كرديم و زبان دينى در اين موارد اخذ ظهور جملگى آيه است، نه كلمهاى از آن. (9)
* * *
درباره تعيين آيات متشابه در قرآن، اقوال متعددى است. به آيهاى متشابه مىگويند كه مقصود واقعى شبيه غير آن شود، در چنين شرايطى، گروهى از فتنهگران آنها را دستآويز قرار داده و به فتنهگرى مىپردازند.
راه تفسير آيات متشابه و كليد آنها آيات محكم است كه قرآن آنها را «ام الكتاب» ناميده و با توجه به محكمات و قرينيت آنها بايد به تفسير آنها پرداخت.
تا اينجا موقف متكلمان و مفسران اسلامى در موارد سهگانه در زبان دينى روشن گرديد و از نظر آنها تمام گزارههاى دينى داراى معنا بوده و از حقايق خارج از ذهن گزارش مىكنند خواه در مورد صفات ثبوتى و خواه در مورد صفات خبرى و يا در مورد آيات متشابه و همگى با همان مفاهيم عرفيه تفسير مىشوند. چيزى كه هست در برخى از موارد خرد ما را به برتر از اين مفاهيم رهبرى مىكند، چنانكه درباره صفات ثبوتى يادآور شديم.
قرآن به زبان عربى واضح نازل شده و مفسر بايد با رعايت كليه قواعد و رموز زبان به تفسير قرآن بپردازد، و چيزى از خود بر آيه تحميل نكند.
ولى برخى از مفسران در تفسير آيات قرآن از حدود فهم عرفى گام فراتر نهاده و به تاويل آيات پرداختهاند مسلما يك چنين تفسير تا آنجا كه از خود آيه گواهى بر آن نباشد تفسير به راى بوده و زبان دينى اجازه نمىدهد كه به چنين تفسيرهايى اعتماد كنيم از باب نمونه:
تفسير گروه باطنيه از تفسيرهاى نارواست آنجا كه نماز را به رسول ناطق تفسير كرده و مىگويند كه مقصود خدا از صلاة در آيه: «ان الصلاة تنهى عن الفحشاءوالمنكر» همان رسول ناطق است همچنانكه غسل در قرآن به معنى تجديد عهد كسانى است كه راز آيين را آشكار ساختهاند و همچنين است ديگر تاويلهاى باطنيه كه در راس آنها برخى از فرق اسماعيليه قرار دارند. (10)
از اينها كه بگذريم تاويلات متصوفه است كه تفسير ابن عربى بر آن استوار است:
او مىگويد: مقصود از جبرئيل همان عقل، و مقصود از ميكائيل روح فلك ششم، و مقصود از اسرافيل روح فلك چهارم و مقصود از عزرائيل روح فلك هفتم است. (11)
چنانكه آيه مباركه:«مرج البحرين يلتقيان بينهما برزخ لا يبغيان» (الرحمن/2019) را چنين تاويل مىكنند كه مراد، به هم آميختن درياى هيولاى جسمانى كه شور و تلخ استبا درياى روح مجرد كه شيرين و گوارا است در وجود انسان.
يك چنين تفسيرها از نظر زبان دينى باطل، و ارزش علمى ندارد.
البته در تفسير قرآن راههاى ديگرى هست مانند تفسير قرآن با علوم امروزه يا تفسير اشارهاى كه درباره آنها در جاى مستقل سخن گفتهايم. (12)
نتيجه اين كه قرآن به زبان عربى نازل شده و بايد با توجه به قواعد زبان عربى و قراين موجود در خود آيه و آيات ديگر به تفسير قرآن پرداخت و از آنجا كه سنت پيامبر، بيانگر مقاصد قرآنى است اگر در سخنان پيامبر نسبتبه آيه، به مخصص و مقيدى برخورديم، طبعا از آن بايد پيروى كنيم.
در پايان نكتهى لازم به تذكر اين كه اگر زبان عرفى بيانگر و آيينه تمام نماى موقعيت صفات خدا نيست، اين نقص مربوط به وسيله است. انسان آلتى در اختيار دارد كه توان نشان دادن واقعيت صفات خدا را ندارند; چگونه مىتواند داراى چنين مقام و منزلتى باشد در صورتى كه زبان عرفى انسان از بيست و نه حرف تشكيل يافته، و يك چنين جامه مرقع با بيست و نه وصله شايسته مقام ربوبى نيست چه زيبا گفته شد:
الا ان ثوبا خيط من نسج تسعة
و عشرين حرفا من معانيه قاصر
وبه قول شاعر:
هرچه هست از قامت كوتاه بى اندام ماست
ورنه تشريف تو بر اندام كس كوتاه نيست
با خصوصيات و ويژگيهاى زبان دينى در فلسفه و كلام اسلامى آشنا شديم، اكنون وقت آن رسيده است كه با آنچه كه متكلمان مسيحى در بارهى زبان دين مطرح مىكنند آشنا شويم نخستبايد ديد، اصولا چرا چنين مسئلهاى را مطرح مىكنند، و انگيزه آنان در طرح آن چيست؟در اين جا مىتوان براى طرح مسئله زبان دينى سه انگيزه انديشيد و نوشتههاى غربيان نيز بر صحت اين سه گواهى مىدهند.
در تحول اخير علمى غرب، بسيارى از قضاياى مسلم، قطعيتخود را از دست داد، و چه بسا خلاف آن قطعى گرديد در حالى كه برخى از قضاياى دگرگون شده جزء مسلم آيين كليسا، و محتواى كتاب مقدس بود.
مثلا داروينيسم ثبات انواع را انكار كرد و انسان را تحول يافته از موجود پستتر دانست و بدينوسيله خلقت انسان از آدم و حوا دستخوش ناباورى گرديد. و يا سكون زمين كه مدتها به عنوان محور جهان معرفى شده بود باطل اعلام گرديد، و ابتشد كه زمين بسان ديگر سيارهها به گرد خورشيد مىگردد.
متكلمان مسيحى در برخورد با اين تعارضها، راهى جز اين نديدند كه زبان دين را مطرح كنند، و آيات وارد در كتاب مقدس را ناظر به بيان واقع ندانند و از حالتخبرى بيرون آورند و براى آنها، يك رشته معانى انشايى، تخيلى و تمثيلى بينديشند.
ايان باربور در اين زمينه مىنويسد: «از نظر نصگرايان يعنى، كسانى كه به ظاهر آيات كتاب مقدس تمسك مىكردند هيچ نوع سازش با تكامل امكان نداشت. سفر تكوين، آفرينش انواع را به همين هيات كنونى كه دفعة واحده انجام گرفته، شرح مىدهد... نظر فيليپ گوس اين بود كه خداوند به همهى آن سنگوارهها، نقشى دو پهلو و غلط انداز داده تا ايمان انسان را بيازمايد. دو قرن پيش اسقف اعظم اوشر، از روى سن اعقاب آدم محاسبه كرده بود كه آفرينش مىبايست در 4004 سال پيش از ميلاد مسيح رخ داده باشد ديگران خاطر نشان مىكردند كه تكامل «صرفا يك نظريه است نه يك امر واقعى» و در هر حال، به اثبات نرسيده است، ولى بسيارى هم بودند كه برداشتشان از كتاب مقدس اجازه قبول تكامل را مىداد بسيارى بين آرا و عقايد دينى سفر تكوين و هيات قديم كه محمل آن عقايد واقع مىشد فرق مىنهادند. ايشان روايت كتاب مقدس را «شاعرانه و كتابى» به معناى اذعان به اتكاى جهان به خداوند مىگرفتند. نو انديشان از اين نيز فراتر رفته و كتاب مقدس را سراسر يك سند و ساخته بشرى مىدانستند...». (13)
براى رهايى از تنگناى تعارض و آشتى با جهان علم، كتاب مقدس كه قرآن در حق آن مىگويد:
«انا انزلنا التوراة فيها هدى و نور» (مائده/44)
ارزش واقعى خود را از دست داد و مفاهيم آن در فرضيههاى كودكانه خلاصه گرديد كه در آينده دربارهى آنها گفتگو خواهيم كرد.
اين افراد در سنگر مبارزه كاملا عقب نشينى كرده، و كليه سرگذشتهاى وارد در كتاب را به يكى از اين چهار صورت يا بيشتر تفسير كردهاند و يكى از آن توجيه چهارگانه، تئورى تمثيلى و سمبوليكى داستانهاى قرآن است. بنابر اين در زندگى بشر، هابيل و قابيل وجود نداشته، و اين دو رمز نبرد قواى شيطانى، با قواى رحمانى است و هر يك از دو نام، بيانگر خصوصيات اين دو نوع قوا مىباشند، و همچنين سجده فرشتگان بر آدم، و سرپيچى ابليس از سجده بر او واقعيتخارجى نداشته و جنبه نمادين و سمبليك دارد.
آنان به جاى اينكه بنشينند تعارض علم و دين را از راه ديگر رفع كنند، وحى را از ارزش انداختند و ما در فصل تعارض علم و دين در اين باره به طور گسترده سخن گفتهايم، ويادآور شدهايم كه تعارض ميان آن دو امكان پذير نيست و در صورت تعارض يا علم، علم قطعى و حقيقى نيست، و يا دين، دين دست نخورده نيست.
عامل دوم براى طرح مسئله زبان دينى، مسئله اختلاف كاربردى محمولات گزارهها، در مورد انسان و خداست.مثلامىگويد: انسان سخن گفت، سپس مىگويد: خدا سخن گفت، مسلما «سخن گفتن» در هر دو نمىتواند، يك معنى داشته باشد.
ويليام الستون(1921) در اين مورد مىگويد: در باب تفاوت در كاربرد محمولات در مورد خداوند و در مورد افراد انسانى، بايد گفت: روشهاى مختلف است كه به كمك آنها مىتوان دريافت كه اين تعابير نمىتواند در هر دو مورد دقيقا يك معنى داشته باشند; زيرا در كلام مسيحيت، خداوند به عنوان موجودى تصور مىشود كه داراى وجود زمانى نيست، پس روشن است كه عمل كردن خداوند به اعمالى همچون سخن گفتن، ايجاد كردن، ويا بخشيدن، به نحو جازم متفاوت از عمل زمانمند و متدرج در افراد انسانى است.«قديس توماس اكويناس» در بحث مشهور خويش در مورد اين مشكل، تمايز ميان كاربرد محمولات در مورد انسانها و كاربرد آن در مورد خدا را بر اين اصل مبتنى ساخت كه خداوند واحد على الاطلاق و من جميع الجهات است، و از اين رو صفات و افعال مختلف، آن گونه كه در انسان قابل تمييز هستند در مورد خدا نيستند; حتى اگر ما بپذيريم كه خداوند زمانمند و به نحوى صريح متعدد الوجوه است، باز هم با مسئله تفاوت موجود جسمانى يا غير جسمانى مواجهيم. اگر خداوند فاقد جسم است واضح است كه ايجاد سخن و يا بخشيدن در مورد خداوند نمىتواند، به همان مفهوم باشد كه در مورد انسان هست. (14)
با توجه به آنچه كه در بحث گذشته (زبان دينى در كلام اسلامى) يادآور شديم، روشن مىگردد كه لفظى مانند «متكلم» در مورد خدا و بشر يك كاربرد ندارد، تنها چيزى كه لازم استبايد از برخى از خصوصيات كه در واقعيت معنى مدخليت ندارند، صرف نظر كرد. اين كارروز مره بشر در زبان مادى خويش است، و تكامل جامعه، چنين تطور و اغماض را ايجاب مىكند، خانه گلى و كپرى روستايى كجا و كاخهاى آسمانخراش صد طبقهاى جهان متمدن كجا مع الوصف اختلاف مصداقى مانع از آن نيست كه هر دو در پوشش لفظ خانه قرار گيرند.
ما كلماتى را مانند خشنودى، خشم، سخن گفتن، بخشيدن، مهربانى در مورد خدا و بشر، يكسان به كار مىبريم ولى آنگاه كه برهان ما را به پيراستگى او از ملابسات مادى رهبرى نمود، ناچاريم از خصوصيات موردى و از حالات انفعالى كه در مورد انسان است صرف نظر كرده و عصاره و حاصل معنى را در نظر بگيريم، و به اصطلاح با گرايش به مشترك معنوى كه جامع ميان تمام مصاديق است، خود را از اين مشكل برهانيم، بدون اينكه براى لفظ دو كاربرد متباين تصور كنيم. هرگاه خدا معنايى در ذهن مخاطب ايجاد كند، و يا با قدرت مطلقه خود كلامى در خارج خلق نمايد و مخاطب، كلامى از درختى و يا كوهى بشنود (15) ، مىتوان او را از نظر وحدت نتيجه «متكلم» خواند.
اگر طراحان اين اشكالات مشترك معنوى را در وضع برخى از الفاظ تصوير مىكردند بسيارى از مشكلات رفع مىشد.
لفظ وجود و علم، و قدرت و ديگر صفات ذات و افعال در واجب و ممكن، يكسان به كار گرفته مىشود، درست است كه ويژگى وجود در واجب الوجود، غير از ويژگيهاى آن در ممكن، بالاخص ممكن مادى است; ولى لفظ بر يك معنى جامع وضع شده كه موضوع له كلمه است، نه خصوصيات. مثلا«وجود» چيزى است كه طرد عدم مىكند و اين مفهوم عام بر واجب و ممكن يكسان صدق مىكند. و فلاسفه اسلامى در اين باره به گستردگى سخن گفتهاند. (16)
گاهى بر اين نوع تجزيه و تحليل انتقاد مىشود ابتدا مؤمنان معناى قابل مهمى براى اوصاف الهى بيان مىكنند، ولى با مطرح شدن اشكالات وموارد نقص، مرتب به آن قيود و شرايطى را اضافه مىنمايند تا جايى كه در معناى اوليه چيزى باقى نمانده و اين اوصاف عملا تهى و بى معنى مىشوند، و لذا با تمام شرايط ممكن سازگار مىافتند. (17)
ويليام الستون نيز در مقاله زبان دين به اين نوع تحليل اعتراض مىكند و مىگويد: «طريقه مرسوم براى پرداختن به اين مشكل اين است كه از معناى اصلى اين تعابير، بخشهايى كه در مورد خداوند قابل اعتماد نيست، خلع كنيم وباقى مانده را براى كلام بگذاريم، لذا از آن جا كه خداوند غير جسمانى است كلام وى نمىتواند مشتمل بر ايجاد صوت از طريق بيرون راندن از مجراى تارهاى صوتى باشد.
آنگاه مىگويد: ممكن است اين تقرير تا حدى گزارههاى مربوط به خداوند را روشن كند اما انديشوران به نحوى فزاينده از اين تقرير ناخرسندند. (18)
ما نظر هر دو نويسنده را به دو مطلب جلب مىكنيم:
1. ما نمونههايى از اين تحليل را در امور مادى داريم، و مثال روشن آن، اطلاق لفظ چراغ و اتاق، بر مصاديق كنونى كه فاصله زيادى با مصاديق روز نخست دارند و هرگز در به كارگيرى آن دو در مصاديق كنونى نه مىگوييم كه معنى نخستين چيزى باقى نمانده، و نه هرگز اظهار ناخرسندى مىكنيم.
2. معرفت و شناخت انسان به جهان برتر از طبيعت، به صورت تفصيلى امكان پذير نيست و معرفتبايد در صورت اجمالى و در حد امكان صورت بگيرد، و انتظار معرفت تفصيلى از موجود زندانى شده در طبيعت، انتظار محال است.
اين گروه ميان معرفتبه كنه و معرفتبه وجه فرقى نگذاشتهاند ما با فكر محدود، و ابزار محدودتر نمىتوانيم از موجود نامتناهى وصفى در خور شان و مرتبه وجودى او انجام دهيم، ولى در عين حال، در حد توان خود مىتوانيم او را بشناسيم و چنين شناخت را در اصطلاح «معرفة بوجه» گويند.
امير مؤمنان در يكى از خطبههاى خود به اين دو نوع معرفت كه اولى ممتنع و دومى ممكن است اشاره مىكند:
«لم يطلع العقول على تحديد صفته، ولم يحجبها عن واجبمعرفته» (19) خرد را به تحديد صفاتش مطلع نساخته و در عين حال او را از شناخت لازم، ممنوع ننموده است.
تا اين جا با دو انگيزه از انگيزههاى طرح مسئله زبان دين در كلام مسيحى و غيره آشنا شديم، اكنون نوبت آن رسيده است كه با انگيزه سوم آشنا شويم، ان شاء الله اين قسمت از بحث را در مقاله آينده مىخوانيد.
1و2. جان هيك، فلسفه دين، صص21-22.
3.اقتباس از سخنرانى آقاى حداد عادل در مؤسسه امام صادق عليه السلام و متن سخنرانى در شماره بيست و دوم مجله تخصصى كلام اسلامى منتشر شده است.
4. زبان دين، ص 30.
5.دائرة المعارف فلسفى، پل ادواردز،مقاله ويليام آلستون(م1921) دين وچشم اندازهاى نو، ص 44.
6و7. ر.ك: بحوث في الملل و النحل، ج1.
8. ر.ك: بحوث في الملل و النحل، ج1.
9. ر.ك: بحوث في الملل و النحل:1/11195.
10. مواقف: 8/309.
11.ابن عربى، تفسير:1/150.
12. رسالة المناهج التفسيرية، ص 200-209، اين رساله از نگارنده در ضمن كتاب الايمان والكفر چاپ شده است.
13.ايان باربور، علم و دين، فصل چهارم، بحث معارضه با كتاب مقدس، صص120-121.
14.دين در چشماندازهاى نو، بخش مربوط به ترجمه مقاله «الستون» ص 44-45.
15.قصص/30.
16. صدر المتالهين: اسفار، ج6; مواقف، ج2.
17.زبان دين، امير عباس على زمانى، ص 114، نقل از «ويزدام».
18. دين در چشماندزهاى نو، ترجمه مقاله زبان دينى از «الستون» در دائرة المعارف پل ادواردز.
19. نهج البلاغه، خطبه 49.